۲۰ درسی که از پدر آموختم

AngryDad

” بابام خیلی فقیر بود، من هم خیلی کوچک. او صبح به صبح من را به ایستگاه راه آهن می‌برد و در شلوغی جیب مردم را می‌زد بعدش هم قاچاقی می‌پریدیم پشت قطار و به شهر بعدی می‌رفتیم. روزی که مأمورها دنبال‌مان کردند پدر من را پرت کرد پشت قطار اما خودش هر چه دوید و دستش را دراز کرد نتوانست میله قطار را بگیرد. همان‌طور که نفس نفس می‌زد قلبش گرفت و روی ریل‌ها افتاد و جانش در رفت…